29 فروردین 1367 در نبرد نابرابر نیروی دریایی آمریکا با ناوشکن سهند، 45 نفر از خدمه این ناوشکن به شهادت رسیدند که از این تعداد تنها پیکر8 نفرشان از آب گرفته شد. ناخدا دوم بازنشسته نادر مبارکی یکی از 50 بازمانده این ناوشکن است که سالهاست در کنار ما در شهرک لشکر قاسمآباد زندگی میکند. او بارها در رسانههای مختلف لحظات دردناک غرق شدن «سهند» و شهادت دوستان همرزمش را تعریف کرده است. اینبار میهمان شهرآرا محله است تا قصه زندگیاش را روایت کند. هرچند که روایت زندگی شخصیاش نیز به گونهای به 32 سال پیش و آن اتفاق گره خورده است.
سینهاش مملو از درد و غم و بیمهری روزگار است. ناخدا هنوز لب به سخن نگشوده، بغض فروخوردهاش باز میشود و اشکهای بیوقفهاش سرازیر میشوند. قصه ناگفتههایش را با دو بیت شعر آغاز میکند: «من نگویم که به درد دل من گوش کنید//بهتر آن است که این قصه فراموش کنید/ عاشقان را بگذارید بنالند همه// مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید!»اصالتش از کاشمر است، اما به واسطه شغل پدرش در ژاندارمری قوچان، در سال 1345 در بخش یوسفخان قوچان متولد شد. از میان 3 خواهر و 3 برادر، او فرزند چهارم خانواده بود.
سال 1370 با دخترداییاش ازدواج کرد که حاصل آن یک دختر به نام «محدثه» و دو پسر به نامهای «علیرضا» و «محمدرضا» بود، اما سال 91، داغ طاقتفرسای محمدرضای 5 سالهاش بر قلبش نشست. از آن سال به بعد او و همسرش نتوانستند از زیر بار این غم کمر راست کنند.
شاید بتوان دوران کودکیاش را طلاییترین دوره زندگیاش دانست؛ وقتی در روستای نجفآباد قوچان در یک خانه 2 هزار متری زندگی میکردند؛ روستایی پرآب که درختان بلندقامت و سرسبزش سر به فلک کشیده بودند. تنها در حیاط خانهشان، 2 هزار اصله درخت داشتند. یکی از قناتهای روستا از جلوی خانه آنها عبور و درختان را سیراب میکرد. گاهی که آب انباشت میشد، او و دو خواهر و برادرهایش در آنجا آببازی میکردند. پاسگاهی که پدرش ژاندارم آن بود نیز همان حوالی در روستای جهانآباد قرار داشت.
نادر سوگلی پدر و مادرش بود. همیشه داییها به خواهرشان میگفتند «تا تو نادر را داری، پیر نمیشوی!» علتش این بود که او از همان کودکی گوش به فرمان مادر بود و هرگز نمیگذاشت آب در دل مادر تکان بخورد. نادر عزیز کرده پدرش هم بود و گاهی اجازه مییافت در مأموریتهای او همراهش باشد. یکی از بزرگترین حسرتهای زندگیاش، فوت مادر و پدرش با فاصله 7 سال از یکدیگر بوده است. میگوید: «ای کاش زنده بودند و شب و روز نوکریشان را میکردم. نگرانی درباره سرنوشت من، مادرم را در جوانی پیر کرد. هر بار که به خاطر اصرارهای من برای رفتن به جبهه، مجبور به راهی کردنم میشد، بخشی از وجودش تا بازگشت دوبارهام ذوب میشد.»هر بار، مرور این خاطرات، گویی ناخدا دوم نادر مبارکی را به همان لحظات در گذشته پرتاب میکند. طوریکه شاید ساعتها و روزها اشک چشمانش بند نیاید و نتیجهاش هم سردردهای مزمنی است که گاه او را از خوابیدن نیز محروم میکند.به برخی روایتها که میرسد، سینهاش لبریز از غم میشود. جوریکه سوختنش را حس میکنی. مفهوم کامل انسانیت و مهربانی است. کلامش مدام قطع و وصل میشود. رنج و درد آدمها قلبش را آنقدر آزرده است که دقایقی سکوت میکند تا بر خودش مسلط شود، اما گریه امانش نمیدهد. جعبه دستمال کاغذی را در دستانش گرفته است و یکی یکی از آن جدا میکند و روی صورتش میگذارد. مشکلات مردم و کودکان کار ناراحتش میکند. وضعیت زبالهگردهایی که روزیشان را وسط زبالههای متعفن جستوجو میکنند قلبش را به درد میآورد؛ بهویژه که از آن طرف عدهای را میبیند که برای سگ و گربهشان هزینههای میلیونی میکنند. همه اینها به اعتقاد او، از یک نابسامانی و آشفتگی اجتماعی حکایت دارد و با عدالت در تعارض است. روبه روشدن با اینها باعث میشود رنج زندگی را بیشتر حس کند.
پدرش، معاون پاسگاه بود. کدخدای دِه جلویش خم و راست میشد و نزد مردم احترام داشت. کسی از گل نازکتر به آنها نمیگفت. شاید به همین دلیل بود که از همان کودکی شیفته کار پدر و امور نظامی شد. ماجرا به سالهای قبل از انقلاب بازمیگردد که همراه پدرش برای رفع و رجوع دعوایی میان دو برادر به روستایی رفته بود. طرفین درگیری تا متوجه پسر ژاندارم محل میشوند، هرکدام یکی از دستهایش را میگیرند و میکشند تا ژاندارم را راضی به بردن سر سفره ناهار خود کنند، اما پدر در پاسخ میگوید که غذایشان را با خود آوردهاند و نیازی به این کشمکش نیست. به این ترتیب دست بر قضا، نقشهشان نقش برآب میشود و موضوع در خانه کدخدا فیصله پیدا میکند. همین موضوع جرقهای در ذهن نادر شد تا تصمیمش را برای ادامه دادن راه پدر به صورت جدی دنبال کند.
ارادتش به پدر موجب میشد بیش از هر یک از خواهر و برادرها، مهر پدرانه نثارش شود، اما محکمترین سیلی پدر هم بر صورت او نواخته شد که هنوز با وجود گذشت سالها، درد آن را حس میکند. این اتفاق زمانی رخ داد که تعدادی موتورسیکلت هوندا 110 به پاسگاه تحویل داده بودند. نادر که عاشق موتورسواری و تک چرخ زدن بود، از پدر خواست یکی از آن موتورها را در اختیار او قرار دهد. پدر خودش را به نشنیدن زد، اما وقتی سماجت نادر را دید، کشیدهای به او زد و گفت: «این را زدم که یادت باشد موتورها برای دولت است. اینقدر برای اینکه لقمه حلال به شما بدهم، خون دل خوردم، نتیجهاش این شد؟ اگر به حرام عادتتان بدهم، قرار است چه شود!؟»
ناخدا مبارکی ، آقازادهای بود که پدرش در جایگاه یک ژاندارم، مو را از ماست میکشید و حتی اجازه نمیداد فکر اشتباهی هر چند بیقصد و غرض در ذهن فرزندانش خطور کند. بی برو برگرد، هرگونه توقع و انتظار بیجا را همان ابتدا در نطفه خفه میکرد.
خودش در این باره میگوید: چون همیشه مورد توجه و محبت پدرم بودم، انتظار سیلی او را نداشتم، اما بعدها همان ضرب سیلی راه و رسم زندگی سالم را به من نشان داد و تمام تلاشم را به کار بستم تا با وجود همه فشارها و ناملایمات، حلالترین نان را بر سر سفره خانوادهام بیاورم.
مدرسه روستا را خواهر و برادری اداره میکردند که اول هفته میآمدند و آخر هفتهها به شهر خودشان بازمیگشتند. برخلاف خانم معلم، برادرش معلمی بداخلاق و تندخو بود. در یکی از روزهایی که خانم معلم غائب بود، آقای معلم بهجای او سر کلاس رفت و مشغول بررسی تکالیف دانشآموزان شد. نادر خیلی حوصله مشق نوشتن نداشت و خط در میان تکالیف را جا میانداخت، اما خانم معلم همیشه با مهربانی با او برخورد میکرد. این بار که قرعه به نام برادر افتاده بود، با چَک و لگد، دست نادر را رو کرد. این موضوع در حضور دیگر بچههای دِه که نادر سرآمدشان بود، خیلی کام نادر را تلخ کرد. جوری که در دلش آرزوی مرگ او را کرد. آخر هفته طبق معمول، آقا معلم سوار بر خودرو ژیانش راهی جاده شد، اما بارش برف ماشین را گرفتار کرده بود.
او برای در امان ماندن از سرما پیک نیک همراهشان را روشن کرد، اما همین مسئله باعث مرگش شد. با اعلام خبر فوت آقا معلم، دنیا روی سر نادر خراب شد. هنوز هم بعد از سالها عذاب وجدان رهایش نمیکند. همیشه با خودش فکر میکند نکند به خاطر آرزوی او بوده که آقا معلم مرده! نادر آن سالها و ناخدا مبارکی این روزها، هنوز هم از این اتفاق متأثر است و میگوید: نمیدانم کسانی که به راحتی دستشان به خون و مال دیگران آلوده میشود، چگونه میتوانند خودشان را ببخشند؟ من سالهاست بار این حادثه را با خود یدک میکشم و بابت دعایی که کردم خودم را ملامت میکنم. خدا کند آقای معلم از من راضی باشد!
سال 56، پدر نادر که در جریان رو کردن دست یک مأمور دولت در حمل مواد مخدر و همدستی با قاچاقچیان از سوی مافوقش توبیخ و به نقطه مرزی تایباد تبعید شد، همسر و فرزندانش را راهی کاشمر کرد تا امکان ادامه تحصیل برایشان فراهم باشد. به این ترتیب او و خواهران و برادرانش دور از پدر و تنها در سایه مادر به زندگی ادامه دادند. نادر در این دوره بیش از همه سخاوت را از مادر یاد گرفت.
در این لحظه از روایت چشمان ناخدا مبارکی باز هم مملو از قطرات اشکی میشود که مثل ابر بهار بر صورتش فرو میریزد. نفسش در سینه حبس و گفتوگویمان برای دقایقی متوقف میشود. بعد با صدایی لرزان و بریده میگوید: روزهایی بود که مادرم به فروشگاه ارتش میرفت و با یک وانت پر از کالا و مواد غذایی به خانه بازمیگشت، قبل از اینکه اول نیازمندیهای خانه خودش را از میان خریدها جدا کند و بردارد، ما را به سراغ همسایههایی که در مضیقه بودند، میفرستاد تا ابتدا آنها بیایند و مایحتاج خود را بردارند. کافی بود پیام تکراری و کوتاه «مادرم از فروشگاه آمده!» را میدادیم. خودشان پَس ماجرا را میدانستند و هر چه لازم داشتند از داخل وانت برمیداشتند و میرفتند.ناخدا مبارکی ادامه میدهد: سخاوت را من از مادرم آموختم. وقتی دیگران همه آنچه را که میخواستند، میبُردند، هر چه در ماشین باقی میماند، را به انباری خانه میبردیم. مادرم ناهار راننده و کرایه او را میداد و یکی دو ماه بعد این ماجرا دوباره تکرار میشد.
همسایهها، مادرش را به «باجی حسینآقا» به معنای خواهر حسین آقا صدا میزدند. «حسین» نام داییاش بود. ناخدا میگوید: مادرم تنها باجی حسینآقا نبود، بلکه باجی همه دور و بریها بود. بهخاطر ندارم روزی را که خانهمان بدون میهمان و سفره باشد. بهخاطر ندارم کسی برای حاجتی نزد مادرم آمده باشد و خدابیامرز کار آن بنده خدا را راه نینداخته باشد.
او داستان پدرش را هم تعریف میکند: «در چهار سالی که پدرم در تبعید بود، نبودش گاهی بهشدت دلتنگم میکرد. اول یا دوم راهنمایی بودم که با اجازه مادرم راهی تایباد شدم. با مشقت زیاد به پاسگاهی که پدرم کار میکرد، رسیدم. بعد از ظهر بود. سربازی جلوی در پاسگاه بود که به او گفتم «آقای مبارکی را بگو بیاد دم در»؛ پرسید: «شما چهکاره ایشون هستید؟» تا گفتم پسرش هستم گفت: «آخ جان!». صدایش را شنیدم که به پدرم گفت «سرکار مژدگانی بده که پسرت آمده!» پدرم تا مرا دید، از همان دور آغوشش را باز کرد و تا نقطهای که من ایستاده بودم، دوید. بعد در حالی که مرا در آغوش گرفته بود، روی هوا میچرخاند. به خودش که آمد، به کارکنان پاسگاه گفت که بهخاطر خوشحالی دیدار پسرم، امشب و فردا راحتید و صبحگاه هم لازم نیست برگزار کنید! یادش بخیر.
اولین بار عدس پلو با کشمش را آنجا و آنشب خوردم که یکی از سربازهای آشپز طبخ کرده بود. هنوز طعم آن عدس پلو زیر دهانم هست. شب پدرم تختش را به من داد و خودش در حالی که مرا بغل کرده بود، کنارم خوابید. گرمای وجود پرمهر پدرم، اما چندی بعد با مرگ غریبانهاش در بیمارستان قائم(عج) بهدلیل سهلانگاریهای کادر درمانی، به سردترین سرمای زندگیام مبدل شد.»
بحبوحه انقلاب بود. از این طرف و آن طرف پیغام و پسغام میدادند که چون پدرم نظامی است، ممکن است در معرض خطر باشد، اما مادرم میگفت «ما طوری زندگی نکردیم که در مقابل مردم بوده باشیم. نگران چیزی نیستیم!»در محدوده خانه ما در کاشمر بیشتر خانوادههای استخواندار و اصیل زندگی میکردند. یکی از پایگاههای تحرکات انقلابیون هم اطراف خانه ما بود. چند نفر بودیم که در تمام راهپیماییها شرکت میکردیم. روند نگرانیهای مادرم درباره من از همان سالها آغاز شد. هر بار قول میگرفت که دیگر به این تجمعات نروم، اما حریفم نمیشد و در یک چشم برهم زدنی راهی شلوغیها می شدم و علیه حکومت پهلوی شعار میدادم.
روز بازگشت امام(ره) به وطن را خوب یادم هست. مدرسه بودم که خبر را شنیدم. از دیوار مدرسه در حال فرار بودم که آقای مدیر مرا دید و با شلاق چنان روی کمرم زد که تا مدتها میسوخت.
به خانه که رسیدم، دیدم جمعیت زیادی از اهالی و همسایهها جلوی تلویزیون چهاردر کمدی «بلر» که فقط ما داشتیم، جمع شدهاند و در حال تماشای صحنه پایین آمدن امام خمینی از پلههای هواپیما هستند. اتاقها، حیاط و راهپله خانهمان مملو از آدم بود و جای سوزن انداختن نبود. به هر ضرب و زوری بود خودم را به نزدیک قاب تلویزیون رساندم. هیچوقت یادم نمیرود که تصور کرده بودم فردی که دست امام را برای پایین آمدن از پلههای هواپیما گرفته، پلیس است و کلی غصه خوردم و اشک میریختم که چرا پلیس، امام را گرفته، اما بعدها متوجه شدم او مهماندار فرانسوی هواپیما بوده است.
هنوز از انقلاب چیزی نگذشته بود که زمزمههای شروع جنگ به گوش رسید و همزمان درگیریها در کردستان آغاز شد. این بار نادر که از راهپیماییهای ضد شاه جان سالم بهدر برده بود، پاپیچ مادرش شد که اجازه رفتن او به جبهه را بدهد. این در حالی بود که پیش از این پدرش در پوشش مأموریت جنگی عازم غرب کشور شده بود.
با وجود مخالفتهای پدر و مادر که تأکید داشتند درسش را بخواند نادر زیر بار نرفت و همچنان به اصرارهای خود ادامه داد. سرانجام سال 60 برای گذراندن دورههای آموزشی ابتدا عازم نیشابور و سپس بیرجند شد. کاپیتان تیم بسکتبال کاشمر بود و مشکل قد و قواره نداشت. از نظر بنیه بدنی هم قوی بود و روزی 10 کیلومتر میدوید. آموزشهایش زیر نظر ارتش یکماه طول کشید و بعد از آن برای مرخصی به کاشمر بازگشت. قرار بود بعد از 10 تا 15 روز به جبهه اعزام شوند.
ناخدا مبارکی، ماجرای بازگشتش به خانه را اینگونه روایت میکند: 15 سال بیشتر نداشتم و با پایان یافتن زمان مرخصی، به مادرم گفتم پشیمان شدهام، جبهه نمیروم. میخواهم درس بخوانم، اما اینبار مادرم زیر بار نرفت و ساکم را بست و گفت: «برایت هزینه شده، باید بروی!»
روز اعزام فرا رسید. چند اتوبوس از کاشمر راهی مشهد شدند. چند روز در استادیوم تختی مشهد منتظر هماهنگی و برنامهریزی برای مقصد بعدی شدیم. با 3 قطار عازم مناطق جنگی شدیم. قطار اول و دوم در ایستگاه تهران توقف نکرد و مستقیم راهی جنوب شد. قطار سوم که ما در آن بودیم، در تهران متوقف شد. یک هفته در یکی از پادگانهای شرق تهران مستقر شدیم و بعد از آن یکی یکی سوار اتوبوس شدیم و در حالی عازم جاده شدیم که هنوز نمیدانستیم قرار است کجا برویم. تا اینکه به کردستان رسیدیم.همه کسانی که جنگ و مناطق جنگی را تجربه کردهاند، خوب به یاد میآورند که اوضاع غرب کشور در آن سالهای ابتدای جنگ چگونه بود. خودی و غیرخودی قابل تفکیک و شناسایی نبود. ژ3 با سرنیزهاش همقد من بود. بخشی از کوه مقر کوملهها، طرف دیگر دست دموکراتها و نقطه سوم هم مخفیگاه رزمندهها بود. روزهای اول پیمودن مسیر گاهی دو تا 3 ساعت طول میکشید، اما بهتدریج که به شرایط عادت کردیم، 45 دقیقهای بالا میرفتیم. فرمانده دسته ما «علی امیدوار» بود _که اکنون از سرداران سپاه است _ و من هم با وجود کم سن و سال بودن، معاونش بودم.
ناخدا مبارکی از همان نوجوانی دل نترسی داشت. تجربه جنگ و نظامیگری نداشت، اما تیز و زیرک بود. هوش و ذکاوت او سر ماجرای دختر دوغ فروش باعث شد نقش معاونت رسته را از میان دیگران به او بدهند. ماجرا از این قرار بود که دختر جوانی به نام «شهناز» هر روز برایشان دوغ میآورد و در عوض یخ میگرفت، اما نادر بیآنکه موضوع را با کسی درمیان بگذارد، ابتدا یک لیوان از همان دوغ را به آن دختر و خواهر کوچکترش میداد که خیالش بابت سمی نبودن دوغ راحت شود. چون این جور ترورها در آن سالها زیاد اتفاق میافتاد. با این حال بعد از رفتن آنها، همه دوغها را چپه میکرد و بیرون میریخت. موضوع به مقام مافوقش گزارش و او برای توضیح فراخوانده شد. واضح بود که باید علت از بین بردن دوغها را توجیه میکرد. پازل اول را حل کرد که چرا از دوغها به همان دخترها میخورانده است و تشویق شد، اما مسئله دیگر این بود که با وجود این، چرا باز هم دوغها را بیرون میریخته است!؟ پاسخش اینبار هم فرمانده را متحیر کرد. او گفت: ممکن بود پادزهر سم احتمالی دوغها در بدن دخترها تزریق شده باشد و اگر رزمندهها میخوردند با حادثه عجیبی مواجه میشدیم و تیر دشمن به راحتی به هدف میخورد.
مأموریت کردستان نزدیک به 4 ماه طول کشید و نادر بار دیگر به کاشمر بازگشت. هنوز یکماه نگذشته بود که دوباره هوای جبهه به سرش زد، اما اینبار مادرش میگفت اگر دینی بود دیگر ادا کردی!
اشکهای ناخدا جاری میشود. یاد همان جمله معروفی که مادربزرگ و داییهایش به مادرش میگفتند، میافتد که «تو تا نادر را داری، پیر نمیشوی!»سرش را پایین میاندازد و آرزو میکند کاش مادرش بود و بابت همه نگرانیهایی که به او تحمیل کرده بود، ازش دلجویی میکرد، اما افسوس که خیلی زود مادر را از دست داد. اشکهایش بند نمیآید و میگوید: برخلاف پیشبینیای که اطرافیان کرده بودند، اتفاقا غصه من، مادرم را پیر کرد!
ناخدا ادامه میدهد: فکر جبهه از ذهنم بیرون نمیرفت. مادرم پول 3 جفت کفش را داد و برایم یک کفش مارک خرید تا با آن سرگرم دوندگی و ورزش شوم، اما این کارها خیلی زود دلم را زد و باز شروع به بهانهگیری کردم. هر چه مادرم میگفت، درست را بخوان و برو دانشکده افسری، گوشم بدهکار نبود و مرغم یک پا داشت، اما دلم میخواست مادرم راضی باشد. وصیتم را نوشتم. دو سه وسیله مهم داشتم که یکی قلکم بودم و دیگری دوچرخهای که در قرعهکشی بهنامم افتاده بود. یکی را به خواهر بزرگترم و دیگری را به برادر بزرگترم دادم. اتاق و گلدانهایم را هم به بقیه سفارش کردم. اینبار با قطار عازم اندیمشک و از آنجا راهی جنوب فکّه شدم. 15 نفر از بچههای کاشمر بودیم که در یک چادر دور هم جمع شدیم.»
نادر پس از 4 ماه حضور دوباره در جبهه به خانه برگشت، اما این بار برای پیوستن به نیروی دریایی ارتش مصمم شده بود. تا اینکه بالاخره بازنشستگی پدرش در ارتش با استخدام او در نیروی دریایی در سال 63 مصادف شد. او پس از استخدام، دورههای آموزشی را به مدت 2سال در بندرانزلی و رشت پشت سر گذاشت و با درجه مهناوی دوم در رسته جنگافزار به بندرعباس اعزام شد.نفرات اول تا سوم دوره آموزشی حق انتخاب ناو موردنظر خود را داشتند. دو نفر اول؛ ناو خارک که ناو لجستیک و عریض و طویلی بود را انتخاب کردند، اما ملوان نادر مبارکی برای پیوستن به دوستانش، ناو لاوان را انتخاب کرد، ولی دست بر قضا، او هم راهی ناو خارک شد. یکسالی که روی این ناو بود، مأموریتهای خارج از کشور زیادی رفت، اما سال بعد خودش درخواست انتقالی داد و اواخر سال 66 به همراه 5 تن دیگر از همکارانش وارد ناو جنگی «سهند» شد. 4 نفر از این 5نفر در جریان درگیری با ناو آمریکایی در 29 فروردین سال 67 به درجه رفیع شهادت رسیدند.
ناخدا مبارکی غرق شدن ناو «سهند» را یکی از دردناکترین لحظات عمرش توصیف میکند و میگوید: «روز عجیبی بود. ناو سهند در یک سو و غروب غمانگیز خورشید در سوی دیگر. دریا رنگ خون گرفته بود و حالت طوفانی داشت. خورشید در حال غروب بود و ناو سهند آرامآرام غرق میشد. همنوایی عجیبی بود بین غروب آسمان و غروب ناوشکن سهند! غمانگیزترین لحظهای که بتوانید تصورش را بکنید. فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم «به احترام ناو همیشهقهرمان و جاوید سهند، خبردار!» بچهها احترام نظامی گذاشتند و «سهند» زیر آب رفت. سهندی که عزیزانمان داخل آن بودند. عزیزانی که بارها در طول روز آنها را میدیدم، در حالیکه خانوادههایمان را شاید سالی 45 روز نمیدیدیم.
او ماجرای نجات خودش را هم اینطور تعریف میکند: «ناو، هشت موشک خورده بود. موشک نهم درست خورد زیر پاشنه چپ که من در آنجا بودم. شدت انفجار مرا از جای خود به هوا بلند کرد و محکم به کف پاشنه ناو کوبید. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم از سرم خون میآید. چشمم هم پر از خون شده بود. احساس گرما در دست راستم کردم. وقتی به آن نگاه انداختم دیدم آستین دستم آغشته به خون شده است. ترکشی به دست راستم اصابت کرده بود. ولی هنوز دستبردار نبودم. به سمت توپ ۲۰ میلیمتری رفتم و خواستم دوباره تیراندازی کنم که متأسفانه توپ از کار افتاده بود. در این وضعیت ناچار شدم جلیقه نجاتم را محکم بسته و خودم را داخل آب بیندازم. زمان به تندی میگذشت. تاریکی مطلق بر دریا حاکم شده بود و هیچ امیدی به نجات نبود. ناگهان نوری از دور نمایان شد و امید نجات را در دلهایمان زنده کرد. همه با همه یکصدا فریاد زدیم: «کمک، کمک، ما اینجا هستیم، کمک.» نور به ما نزدیک شد، یدککشی از منطقه یکم به کمک ما آمده بود.
کارکنان یدککش با زحمت و فداکاری، ما را از آب گرفتند و داخل یدککش منتقل کردند و سرانجام ساعت ۴ صبح روز بعد به اسکله بندرعباس رسیده و از آنجا به بیمارستان منتقل شدیم.»
رشادتهای قهرمانانه دریادلان نیروی دریایی در ناوشکن سهند، جنگ 8 ساله را به نقطه پایانی نزدیک کرد، اما صدافسوس که 32 سال از ثبت آن حماسهسازی خونین میگذرد و بازماندگان «سهند» هرگز دیده و شنیده نشدند.ناخدا دوم نادر مبارکی دارنده نشان افتخار «شجاعت» سرانجام با 1125 روز حضور در جبهه و مناطق جنگی و 7 ماه حضور در قالب نیروی بسیج و 40 درصد جانبازی از ناحیه سر، گوش، دست و کمر که تنها 18 درصد آن اعصاب و روان و مربوط به موج انفجاری است که در حادثه ناو سهند او را گرفتار کرده، در سال 93 به افتخار بازنشستگی از نیروی دریایی نائل آمد.او در آخر میگوید: «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم..... موجیم که آسودگی ما عدم ماست.»